تقدیم به پوریای عزیز که دوباره ابوالعلای معری را فرا یاد من آورد
من پشیمان از گناه کیستم شرم ننگ اشتباه کیستم
تا به کی باید پشیمان زیستن چون سحر سر در گریبان زیستن
این نوای بی خودی های من است این صدای پای از خود رفتن است
میروم از خویشتن تا بیدلی می سرایم شعری اما بیدلی
سوختم داغ نگاه کیستم سرمه چشم سیاه کیستم
آسمان جولانیم را بنگرید هستیم را خاک راه کیستم
ننگ خلقت را به من خوشدل شدند عذر بدتر از گناه کیستم
این که در من می کشد فریاد کیست هستیم را می دهد بر باد کیست
کیست این پیدای پنهان در دلم کیست این مهرش سرشته با گلم
کیست در من شور بر پا کرده است پس مرا از زندگی وا کرده است
« دردم از یارست و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم »
زخمه ای از چهار مضراب دلم آفرینش را حق آب و گلم
کیستم من عاشق حیران تو از خدا برگشته چون مژگان تو
کشته تیغ کج اندیش توام بسمل چشم سیه کیش توام
یوسف گمگشته در پیراهنم زین غبار تن بیفشان دامنم
بی تکلف در برت جان می دهم هستی خود را به تاوان می دهم
گرچه دور از تو سرا پا حسرتم در وطن هم رشک خاک غربتم
چون ترا بهر ستایش آمدم عشق را شوق نیایش آمدم
شاد یا ناشاد باید زیستن هر چه بادا باد باید زیستن
جمعه سوم آذر 1385
No comments:
Post a Comment