تقدیم به همون کسی که خودش می دونه رهگذر نیست
به زجری که سر می دهد گردنم را
کفن می تند تار هستی تنم را
جهان در غبار فلاکت نشیند
زمن گر تکانند پیراهنم را
چو مهمان ناخوانده عشق دوچشمت
به آتش کشد عاقبت خرمنم را
نه شوقی که بر آسمان نشاند
نه تیغی که رنگین کند گردنم را
بیا و برایم کمی دل بسوزان
بیا و ببین خون دل خوردنم را
بغل وا کن ای لذت بی گناهی
که با عشق تو تر کنم دامنم را
بغل وا کن ای همچو من خسته از دهر
در آغوش خود دفن گردان تنم را
به زجری که سر می دهد گردنم را
کفن می تند تار هستی تنم را
جهان در غبار فلاکت نشیند
زمن گر تکانند پیراهنم را
چو مهمان ناخوانده عشق دوچشمت
به آتش کشد عاقبت خرمنم را
نه شوقی که بر آسمان نشاند
نه تیغی که رنگین کند گردنم را
بیا و برایم کمی دل بسوزان
بیا و ببین خون دل خوردنم را
بغل وا کن ای لذت بی گناهی
که با عشق تو تر کنم دامنم را
بغل وا کن ای همچو من خسته از دهر
در آغوش خود دفن گردان تنم را
سه شنبه سي ام آبان 1385
No comments:
Post a Comment