Saturday, December 9, 2006

غزلی برای دوست

باز هم تقدیم به او به آنکسی که خودش میداند کیست
چه با طراوت وبا معنی ست جهان سر زده از جانت
وجود با تو چه غم دارد به غیر آن لب خندانت
چه سبز میزند این ایام درخت شانه تنهاییم
بدان امید که بنشیند برآن پرنده دستانت
به عشق بی خردان از من چه خرده ها که نمی گیرند
ندیده اندمگر مردم شکوه آن تن عریانت
منم که تاب نمی یارم صفای قامت عریانت
سطبر بازوی سیمینت بلند نیمه پنهانت
نگاه با تو چه آغازم فریب با تو چه پردازم
که آشنا بشود دستم به دکمه های گریبانت
زیاد و کم چه اثر یابد ز بی نهایت آغوشت
چه می شود که بچینم من گلی ز گوشه بستانت
دو هم سرشت دو هم خلقت که آآآه پسر نمی دانی
چقدر با تو تماشاییست شکوه قامت عریانت

يکشنبه بيست و يکم آبان 1385

No comments: