نفس ز سینه اگر آمد هنوز امید ترا دارم
بیا که نیمه جانی را که مانده پیش تو بسپارم
قدم به راه نفرسودی که همچو سیل به عصیانی
تمام هستی عالم را ز پیش پای تو بردارم
برای آمدنت دیگر دلم بهانه نمی گیرد
قسم به گوشه تنهایی که من زعشق تو بیزارم
نه التهاب هوسناکی چنان که افتد و می دانی
نه آن کسی که غمش باشد علاج این دل بیمارم
ضریح دامن پاکت را دخیل بسته صد ننگم
دگر گواه نمی خواهد چو خویش بر سر اقرارم
هزار داغ جگر سوزم نهاده بر دل این هستی
نه تاب زندگی ام باشد نه شور و شوق عدم دارم
بیا و یک شب بارانی طلسم بی کسیم بشکن
که من تمام وجودم را به پای عشق تو می بارم
دوشنبه بيست و دوم آبان 1385
بیا که نیمه جانی را که مانده پیش تو بسپارم
قدم به راه نفرسودی که همچو سیل به عصیانی
تمام هستی عالم را ز پیش پای تو بردارم
برای آمدنت دیگر دلم بهانه نمی گیرد
قسم به گوشه تنهایی که من زعشق تو بیزارم
نه التهاب هوسناکی چنان که افتد و می دانی
نه آن کسی که غمش باشد علاج این دل بیمارم
ضریح دامن پاکت را دخیل بسته صد ننگم
دگر گواه نمی خواهد چو خویش بر سر اقرارم
هزار داغ جگر سوزم نهاده بر دل این هستی
نه تاب زندگی ام باشد نه شور و شوق عدم دارم
بیا و یک شب بارانی طلسم بی کسیم بشکن
که من تمام وجودم را به پای عشق تو می بارم
دوشنبه بيست و دوم آبان 1385
No comments:
Post a Comment