Saturday, December 9, 2006

پسرک


بالاخره توانسته بود بهانه ای دست و پا کند صدا زد هی پسر _ اما او چیزی متوجه نشد _ گفت : " هی تو " این بار پسرک که چشمهای شرقی داشت برگشت و خندید : اما با کمی ترس . با دو انگشتانش اشاره کرد و گفت : سیگار سیگار و بعد یک ورقه صد دلاری از جیبش بیرون آورد و به او داد _ پسرک همینطور غرق در شکوه اسلحه و سر نیزه سرباز بدون توجه به کم یا زیادی پول را گرفت و به طرف اولین بقالی دوید .
مرد فروشنده پسرک نوجوان پا برهنه ای را که داشت نفس نفس می زد مقابل خود دید ، سیگار و بعد یک ورقه -- ها بابا آمریکایی ها پول دارتون کردند ، ملیونر شدید برای یک بسته سیگار ورقه ( صد دلاری ) می آرید ، "خرده ندارم"
راستی دینار دارم و بعد یک پنج هزار دیناری را از جیب دشداشه اش بیرون آورد و به بقال داد .
پول را پس گرفت و در راه بازگشت تازه يادش آمد كه قرار بود با آن پنج هزار دیناری شحاطه ( دمپایی ) بخرد _ اما چاره ای نبود آنها مهمان بودند در ثاني از پدرش شنیده بود كه باید با اهل کتاب خوب باشند ، یکباره ترسید که سرباز آمریکایی سیگارش را قبول نکند همانطور که می‌دوید سیگار را باز کرد و صد دلاری را در آن جای داد آخر شنیده بود آمریکایی ها با هیچ کس تعارف ندارند.
اما سرباز که هیچ کس از دلش خبر نداشت خیلی انتظار کشیده بود تا پسرک با چشمهای شرقیش بیاید و سیگار را بیاورد و مقداری از صد دلاری را به عنوان دستمزد و انعام به او بدهد .
همینکه با سیگار باز شده برخورد کرد و پسرک هم بقیه آن پول را برایش نیاورده بود با خودش فکر کرد که اینهم یک علی بابای دیگر است با همان چشمهای شرقی . بیچاره خیلی سعی کرده بود کلمه فردا را یاد بگیرد تا با پسرک قرا ربگذارد فردا ...اما چه حیف همینکه خواست سیگاری در بیاورد و آتش بزند متوجه شد که صد دلاریش توی پاکت سیگار جاسازی شده تازه پسرک دلش آرام گرفت چون می ترسید نکند صد دلاری را در راه اشتباهی انداخته باشد لبخند لبان پسرک را بوسه زد و سرباز آمریکایی هم .
مادرش بعد ازغذا به ماجد گفت : که ما بقی غذا و تمام ظرفها را هر چه زودتر به یک جای دور ببرد و پسرک خوب می دانست جای دور یعنی جایی که دور از شط باشد چون نمی خواستند آب شط که مهر دختر پیغمبرشان بود نجس شود حتی مادرش به او گوشزد کرده بود که ما بقی غذای سرباز آمریکایی را سگها می خورند و این خودش ثواب دارد
پدرش می گفت : آنها اهل کتاب هستند و حکم به طهارت شان شده است_ اما برادرش که سینه اش را برای اسلام سپر کرده بود و می گفت : آنها کافر حربی هستند و باید خون آنها را ریخت آه اگر به مهمانی ما نیامده بود و اگر ما حامی پناهندگان ( حامی الجار ) ....نبودیم خوب می دانستم چگونه آن سگ را بکشم.
و پسرک برای اولین بار بود که از برادرش خوشش نمی آمد.
سربازآمریکایی برایش کفش خریده بود و لباس آنهم لباسهایی که تا به حال هیچکدام از بچه های منطقه نمونه اش را ندیده بودند و شاید به همین خاطربود که پس از چند روز کم کم نوای زمزمه اهل محل بلند می شد .
پدرش ابو ماجد که دیگر در عشیره شهره بود آرزو می کرد کاش زودتر پسر بزرگترش که به بغداد رفته بود برگردد و این لکه ننگ را از دامن شان پاک کند همین دیروز وقتی داشت از کوچه می گذشت یک نفر او را با اسم ابو خوش ولد ( پدر بچه خوبه ) صدا زده بود . و او تازه فهمید که چه لکه ننگی بر دامن عشیره نشسته .
راست می گویند که آمریکایی ها با آمدنشان فساد را هم آوردند خداوند آنها را لعنت کند ، خدا بوی بهشت را به ایشان نچشانده است آنها حتی بلد نیستند به عربی که زبان اهل بهشت است حرف بزنند آنها حتما در جهنم با زبان خودشان انگلیزی حرف می زنند . رسول خدا خوب گفته که :
( اهل ذمه " غیر مسلمانها " را از شبه جزیره عربی بیرون برانید )
وقتي كه او نزدیک خانه شان رسیده بود صدای ضجه و شیون از این خیالات بیرون آوردش .. این سر وصدا درست برای آمدن پسر بزرگترش از بغداد بود که بر اثر انفجا ر تروریستی در مدینه صدر کشته شده ، حال برگشته بود تا با بدن سوخته و قطعه قطعه اش همه اندوه های گذشته پدرش را به یاد بیاورد و مرد را در این دنیای وحشی تنها بگذارد .
پسرک که گویی تمام غمهای دنیا را به سر او فرو ریخته بودند منتظر لحظه ای بود تا یک جوری شانه های خود را از سنگینی حضور در مجلس خالی کند و همینطوری که چشمهای پدرش را می پایید لباسهای رنگیش راازمیان سیاهی لباسهای چهارمرد سیاه پوش که آنها را نمی شناخت بیرون کشید.
دو روز بعد طبق معمول دیروز و روز گذشته اش باز هم با سرباز آمریکایی قرار داشت آنهم درست ساعت دو و نیم بعد ازظهر که همه از شدت گرمی سر نیزه های تیز آفتاب به چهار دیواری ها یشان پناه برده و امن وامان زیر سایه مهمانهای نا خوانده خوابیده بودند .
این وقت بود که پسرک می توانست با دوست آمریکاییش خلوتی دور از چشم اغیار حاصل کند و به او بیاموزد که چگونه به زبان عربی ( که همان زبان اهل بهشت است ) حرف بزند .
از وقتی که دوستی آنها به گرمی گراییده بود رسم آنها این بود که در شط فرات ( که رودی از رودهای بهشت است ) شنا کنند و همینطور که مشغول شنا هستند به تمرین زبان نیز بپردازند .
پسرک کمی عجله داشت قرار بود عصر همان روز همراه با خانواده و بستگان به سرمزار برادرش بروند او هنوز به دوستش نگفته بود چه بلایی به سر برادرش آمده و از اینکه ناراحتی خود را با دوستش تقسیم نکرده بود خوشحال بود.
با سرعت نخلهایی را که همه محکم و سر بلند ایستاده بودند پشت سر گذاشت و وقتي که به نزدیک شط رسید هنوز دوست آمریکاییش نیامده بود
فاصله انتظار را با فکر اینکه امروز عصر چگونه شانه ها یش را از نگاه سنگین اطرافیانش خالی کند پر کرد _ راستی او هم برای دیدن من باید از اطرافیان خود فرار کند یا نه ولی آنها آمریکایی هستند این چیزها که نمی فهمند _ هنوز در این فکر بود که دست های گرم سرباز آمریکایی شانه اش را سنگین کرد و همین که برگشت با دوستش سلام و احوال پرسی کند پشت سردوستش لابه لای نخلهای محکم و سربلندی که در کنار ساحل رود خانه ایستاده بودند چهار مرد سیاه پوش را دید.
همانطوری که سرباز آمریکایی را در آغوش کشیده بود جای خود را با جای او عوض کرد . این بار سرباز بود که چهار مرد سیاه پوش را می دید و اسلحه...
گلوله آنها را توی رودخانه پرت کرد و چهار مرد سیاه پوش از جلو چشم سرباز ناپدید شدند و چشمان پسرک فقط سیاهی را می دید _
آری شط فرات که رودی از رودهای بهشت است پسرک را در آغوش کشیده بود و این بار هم ماجد پدرش را تنها گذاشت .
سرباز آمریکایی وقتی به قرار گاه خود بر می گشت شعری را که پسرک یادش داده بود زیر لب زمزمه می کرد :


حبک خذا بالروح نهراَ جاری

تنشد نی کل الناس عن اخباری

ناوی گلیبک هجر گلیبی ناوی

علی الفرگه و الهجران مدری اش غاوی

پنجشنبه چهارم آبان 1385

No comments: