Saturday, December 9, 2006

نا گه اصبحت للناس درثدایی


او تنها کسی از اهل عشیره بود که زبان انگلیسی را می فهمید و حالا که چشمانش را بسته بودند انگار که گوشهایش تیز تر شده بود سعی کرد زبانش را به حرکت در آورد و کلمات را پشت سر هم در یک ردیف موازی بچیند ولی هر کاری می کرد بیشتر آنها سر جای خودشان قرار نمی گرفتند و بعضی از آنها آنقدر بد شکل می نشستند که چهره زشتی به خودشان گرفته بودند و همین که می خواست دوباره حرکتشان بدهد تا هر کدام درست سر جای خود بنشینند فرار می کردند مثل اینکه تنها جای آشنا برای آنها فقط دو طرف سر جوانک بود یعنی گوشها یش _
دست و چشمهایش را بسته و زبان و پاهایش را آزاد گذاشته بودند _ در آن فضای تنگ که آهن دور و اطرافش را فرا گرفته بود هر کاری کرد که از بیرون پوسته تخم مرغ خبر دار بشود هیچ چیزی جز صدای زوزه آهن موهوم نمی شنید که رفته رفته داشت دلش را خالی می کرد .
همین که زمین از حرکت ایستاد با فاصله کمی صدای زوزه آهن هم قطع شد سیاهی کمی سفیدتر شد یاری‌اش کردند که بایستد صداهای با معنی که هیچ کدام به او ربطی نداشت به گوش می رسید دستهای نیم مهربان گره ها را از پشت سرش باز کردند و دستهایش را به جلو آوردند با اشاره انگشت آهنین به طرف اتاق سیمانی راه افتاد و دوباره فضا تاریک شد . پس از چند بار تاریک و روشن شدن فضا و پشت سر هم قرار گرفتن کلمات نه تنها بی گناهی خودش را اثبات کرده بود بلکه توانسته بود کاری برای خودش دست و پا کند حالا زبانش هم قدرت بیشتری پیدا می کرد تا بتواند کلمات را بهتر حرکت دهد .
من حالا وظیفه خودم را خوب می دانستم هم خطوط عربی را روی اشیاء نقاشی شده بود به زبان انگلیسی برای آنها ترجمه می کردم و هم ترجمان زبان آمریکایی ها با همشهریان بودم و بلعکس .
هر چند که می گذشت آهن و اسلحه در دید من کمتر نمود داشت قرار گاه نظامی چیزی جز محل کار من نبود _ دستهای نیمه مهربان دیگر کاملا مهربان شده بود و به من هدیه می دادند من هم برای آنها بهترین نوع خرما یعنی (برحی ) می بردم _ اینجا من تنها عراقی بودم که با همه سربازها دوست بودم و این به خاطر این بود که من زبان آنها را می فهمیدم و کم کم داشتم با بعضی از آنها رفیق حجره و گرمابه و گلستان می شدم .

یک کافی شاپ سه نفره دوستانه درست کرده بودیم که آنها گاهی اوقات چای پر شکر ما را می نوشیدند و من هم قهوه آنها را که با کریم مخلوطش کرده بودند می خوردم زبان من قدرت بیشتری داشت تا کلمات را به حرکت در آورد و همین باعث شده بود که خلوتی دور از عالم آتش و نفت و خون فراهم آید و ما سه نفر با هم گرد بیاییم .
من وجفری که یک پزشک متخصص بود و در درمانگاه قرارگاه کار می کرد و آندرو که دوست واقعی من بود من اورا بیشتر از همه دنیا دوست داشتم ، جوانی آمریکایی با همه خصوصیتهای نیکو .
آن روز سر قرار تنها جفری را دیدم و از آندرو خبری نبود شایدهنوزازسر پست به قرار گاه برنگشته بود _ برای اولین بار بود که با جفری تنها یی صحبت می کردم او کاملا کار معالجه سربازهای زخمی را که در در گیریهای خیابانی مجروح شده بودند به عهده داشت بیشتر درباره قربانی های جنگ و طرفداری از صلح جهانی حرف می زد ، بر خلاف آندروکه معمولا از هر دردی سخن می گفت و حرفهایش را با طنز مخلوط می کرد و گاهی سربه سر من می گذاشت و می گفت : ما برای صلح می جنگیم ، همانطور که پیامبر شما برای توحید می جنگید و بعد می خندید و من غیرت مذهبیم اجازه نمی داد جسارت او را بپذیرم با او به جنگ و جدال بر می خاستم که البته میانجگری جفری بهانه خوبی برای صلح ما بود ، بیچاره ا زجنگ زرگری ما خبری نداشت . کم کم جای خالی آندرو را بیشتر احساس می کردم بعد از اینکه چیزی برای گفتن نداشتیم بلند شدیم و به راه افتادیم و من جفری را به سوی درمانگاه همراهی کردم نزدیکتر که شدیم صدای جیغ آمبولانسها را شنیدیم که چندان تازگی نداشت . جفری که حالا باید خودش را با عجله به آمبولانسها می رساند با سرعت پا به دویدن گذاشت و با اشاره دستهایش مرا هم بی اختیار همراه خود می برد .
صدای زوزه آمبولانسها نمی آمد و فقط نور بود که ساطع می شد آنهم با شعاع زیاد و بلند ، چهار تا نعش را روی برانکارد از آمبولانسها بیرون آوردند که یکی از آنها پاهایش را از گلیم خود درازتر کرده بود ، جوانک چقدر مظلوم و بی سر و صدا خوابیده بود درست مثل آندرو .


پنجشنبه چهارم آبان 1385

No comments: