باز هم تقدیم به او به آنکسی که خودش میداند کیست
چه با طراوت وبا معنی ست جهان سر زده از جانت
وجود با تو چه غم دارد به غیر آن لب خندانت
چه سبز میزند این ایام درخت شانه تنهاییم
بدان امید که بنشیند برآن پرنده دستانت
به عشق بی خردان از من چه خرده ها که نمی گیرند
ندیده اندمگر مردم شکوه آن تن عریانت
منم که تاب نمی یارم صفای قامت عریانت
سطبر بازوی سیمینت بلند نیمه پنهانت
نگاه با تو چه آغازم فریب با تو چه پردازم
که آشنا بشود دستم به دکمه های گریبانت
زیاد و کم چه اثر یابد ز بی نهایت آغوشت
چه می شود که بچینم من گلی ز گوشه بستانت
دو هم سرشت دو هم خلقت که آآآه پسر نمی دانی
چقدر با تو تماشاییست شکوه قامت عریانت
يکشنبه بيست و يکم آبان 1385