خون روان است ز چشمم همه وقتي آري
خنده زخم بجز گريه ندارد كاري
سركه در پاي تو باشد به همين دلشادم
بار سنگيني سر نيست بدوشم باري
من كه يك ذره غبار ازتو ندارم بر دل
گر چه تو هرنفسي بر سر من آواري
من كه چون سنگ ز چشم همه دور افتادم
گوهرم گر توام از روي زمين برداري
چند روزي است كه دانستهام از اهل جهان
هيچكس نيست بجز بيدلي و دلداري
دوست در صفحه عمرم زده نقشي تازه
عشق در كشور جانم شده نهري جاري
گر چه امروز مرا با تو سر و كاري نيست
سخني هست اگر حال شنيدن داري
بی تو یا با تو جهان گذران می گذرد
ای که محکوم به این هستی گردن باری
اگر از عشق شب و روز به خود ميپيچي
يا چو من از همه اهل جهان بيزاري
مرگ ناخوانده به مهماني ما ميآيد
تا دگر مردن خود را به نفس نشماري
دوشنبه هشتم آبان 1385
No comments:
Post a Comment